يكي از القاب آن بزرگوار، خاتِمُ
الْأنبِياءِ است. خاتم به فتح تا يا به كسر تا از نظر معني تفاوتي ندارد و هر دو
به معني تماميت و پايان هر چيزي است. از اين نظر، عرب به انگشتر، خاتم به فتح تاء
ميگويد، چون انگشتر در آن زمان، مهر و به منزلۀ امضاي افراد بوده است و چون نامهاي
را مينوشتند، آخر آن را مهر ميكردند. جاي مهر انگشتر، آخر نامه بود و نامه با
آن ختم ميشد. خاتميت پيامبرگرامي در اسلام از ضروريات است و هر كه مسلمان است، ميداند
كه پيامبرگرامي خاتم انبيا است و بعد از او تا روز قيامت پيامبري نخواهد آمد:
حَلاَلُ مُحَمَّدٍ حَلاَلٌ
اِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ حَرَامُهُ حَرَامُ اِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ. [1]
قرآن در آيات بسياري گوشزد ميكند
كه: پيامبر اسلام براي همه و براي همهجا و براي هر زماني است.
وَمَااَرْسَلْنَاكَ اِلاَّ
كَافَّةً لِلنَّاسِ. [2]
«نفرستاديم تو را مگر براي همۀ
مردم.»
مَاكَانَ مُحَمَّدٌ اَبَا
اَحَدٍ مِنْ رِجَالِكُمْ وَلَكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خَاتَمَ النَّبِيِيّنَ.
[3]
«محمد پدر كسي از مردان شما
نيست؛ بلكه رسول خدا و خاتَمُ الْأنْبِياءِ است.»
نظير اين دو آيه در قرآن فراوان
است. همچنين روايات ما دربارۀ خاتميت رسول اكرم فراوان است.
روايت منزلت كه نزد سني و شيعه
مسلم است و صاحب غايَةُ الْمرام آن را با صد و هفتاد سند نقل كرده است؛ كه يكصد
سند آن از آن طريق اهل سنت است چنين ميباشد:
اَنْتَ مِنّي بِمَنْزِلَةِ
هَارُونَ مِنْ مُوسي اِلاّ اَنَّهُ لانَبِيَّ بَعْدِي. [4]
«تو نسبت به من همچون هاروني
نسبت به موسي، جز آنكه پس از من پيامبري نخواهد آمد.»
سر خاتميت را در دو چيز ميتوان
يافت:
1ـ دين اسلام با فطرت انسانها
كاملاً مطابق است:
فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلَّدِينِ
حَنِيفاً فِطْرَتَ الْلَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَتَبْدِيلَ
لِخَلْقِ اللّهِ ذلِكَ الّدِينُ الْقَيِمُّ وَلكِنَّ اَكْثَرَ النَّاسِ
لاَيَعْلَمُونَ[5]
«روي خود را به طرف دين يكتاپرست
ـ كه مطابق با فطرت انسانها است ـ متوجه ساز. تبديل و تغييري در فطرت و خلقت خدا
كه مردم را بر آن سرشت، نيست. اين است دين استوار و مستقيم؛ ولي بيشتر مردم نميدانند.»
2ـ دين اسلام، جامع الاطراف است
و ميتواند در هر زماني و در هر مكاني و در هر حالي جوابگوي جامعۀ بشريت باشد.
اسلام مدعي است كه هرچه جامعۀ بشريت از نظر دين احتياج داشته، گفته است:
وَنَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ
تِبْيَاناً لِكُلَِّ شَيْءٍ[6]
«كتابي كه برتو نازل كردم،
بيانگر و بيانكنندۀ همه چيز است.»
اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ
دَينكُمْ وَاَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضيِتُ لَكُمُ الْأِسْلاَمَ
دِيناً[7]
«در اين روز ـ روز غدير خم ـ دين
شما را كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام كردم، و اسلام را پسنديدم براي شما.»
در روايات زيادي به اين ادعا
تصريح شده است و از ائمۀ طاهرين رواياتي به اين
مضمون نقل شده است:
مَامِنْ شَيْءتَطْلُبُونَهُ
اِلاَّوَ هُوَفِي الْقُرْآنِ فَمَنْ اَرَادَ ذَلِكَ فَلْيَسْئَلْني عَنْهُ.
«چيزي نيست كه شما احتياج به آن داشته باشيد و آن را طلب كنيد، مگر اينكه
درقرآن موجود است، و هركه ميخواهد از من طلب كند.»
وقتي چنين باشد، آمدن دين ديگري
پس از اسلام لغو و بيهوده است. به عبارت ديگر، آمدن دين پس از دين ديگري به واسطۀ
چند چيز است:
1ـ اينكه آن دين نتواند جامعه را
اداره كند و ويژۀ برخي از زمانها باشد، و اين محدوديت چنانچه گفته شد در اسلام
نيست. دليل واضح آن مرجعيت در اسلام است. شما نميتوانيد فقيه جامع الشرايطي را
پيدا كنيد كه مطلبي از دين از او سؤال كنيد و او در جواب بماند.
2ـ انحراف يا تحريفي در دين قبلي
پيدا شود، چنانچه دين نصرانيت و يهوديت به اقرار خود آنان چنين است. اين نقيصه در
اسلام نيست و پروردگار عالم متعهد است كه اسلام از اين گونه نقايص مصون بماند:
لاَيَأتِيهِ الْبَاطِلُ مِنْ
بَيْنِ يَدَيْهِ وَلاَمِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ[8].
«نادرستي و بطلان نه از پيش رو و
نه از پشت سر نيايدش. فرستادهاي است از سوي حكيم ـ كه همۀ اشياء را حكيمانه و
دقيق آفريد ـ وحميد ـ دارندۀ صفات و خصال پسنديده.»
3ـ زمينه و اقتضايي براي آن دين
باقي نماند. مثلاً، اگر ديني به اقتضاي زمان به معنويات زياد اهميت داده باشد تا
در آنان تعادل ايجاد شود، وقتي حال تعادل پديد آمد، آن دين خود از ميان رفتني است.
تصور اين مطلب در اسلام غلط است؛ زيرا چنانچه گفتيم اسلام ديني است كه با فطرت
انسان صددرصد مطابقت دارد و همانطور كه به معنويات اهميت داده است، به همان
مقدار به ماديات نيز اهميت داده است:
وَابْتَغِ فِيما آتيكَ اللّهُ
الدّارَ الآخِرَةَ وَلاَتَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا[9]
«در آنچه پروردگار به تو داده
است ـ عقل، قدرت، شعور، توفيق، فعاليت، مال، و غيره ـ آخرت را طلب كن و نصيب خود
را از دنيا نيز فراموش نكن ـ در طلب آن نيز باش.»
اسلام داراي قوانيني كامل است،
كه ميتواند جوابگوي همۀ مسايل باشد، و داراي مقرراتي است كه تا روز قيامت ميتوانند
آن را اجرا كنند. توضيح اينكه پيامبراني كه از طرف حق آمدهاند، براي اين بود كه
قانوني بياورند ـ در اصطلاح كلامي به اين پيامبران اولوالعزم ميگويند ـ قرآن به
جاي آن انبياء است و آمدن اينگونه پيامبران لغو و بيهوده است، و يا براي تبليغ و اجراي قوانين است كه
غالب پيامبران براي اين مقصود آمدهاند. اسلام به واسطۀ قانون نظارت ملي ـ امر به
معروف و نهي از منكر ـ به واسطۀ آمِرينَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهِينَ عَنِ
الْمُنْكَرِ كه مصداق آن در اسلام، روحانيت است و اسلام، به آنان فراوان اهميت ميدهد.
حتي در رواياتي، آنان را به منزلۀ همان انبياء قرار داده است. ـ عُلَمَاءُ
اُمَّتِي بِمَنْزِلَةِ اَنْبِيَاءِ بَنِي اِسْرائِيل[10] ـ و به واسطۀ امامت و
بعداً حكومت و ولايت فقيه، نقيصۀ عدم اِرْسالِ رُسُلْ را جبران نموده است.
بنابراين آمدن پيامبر با ذكري كه رفت نيز لغو و بيهوده است.
اين خلاصهاي از بحث خاتميت
بود، و پوشيده نيست كه بحث خاتميت بحثي مفصل و علمي است كه فراخوار اين نوشته نيست. ما در اينجا به همين
مقدار اكتفا ميكنيم. پژوهندگان ميتوانند تفصيل مطلب را در كتاب ولايت فقيه
بيابند.
پي نوشت ها: